Loading...

Friday, May 26, 2006

صدای بلبل ( voice of canary )

امروز داشتم در ارشیو شرق انلاین قدم میزدم که به این مقاله بر خوردم که صدای بلبل نام داشت و نوشته مسعود بهنود بود ، گفتم اینجا هم بذارم تا هم بلاگ اپدیت شده باشه و هم شما هم یک فیضی برده باشین :

موسم مطبوعات است و جشنواره مطبوعات و روز جهانى مطبوعات گذشت. گفته اند بايدم نوشت به همين مناسبت. بارها قلم را بر اين طايفه روزنامه نگاران - به تعبير بيهقى - گريانده ايم. بارها از لبه تيغى نوشته ايم كه روزنامه نگاران ايران بر آن مى روند. بارها از صف شهيدان و زجرديدگان قلم - صفى به درازاى تاريخ - يادكرده ايم. اما هنوز سخنى نگفته در گلو دارم.
گفتند شاعرى در بستر مرگ به اين و آن سفارش كرد كه اول وى را به خاك بسپارند و بعد وصيت نامه اش را بگشايند. چنين كردند و چون وصيت نامه اش گشودند ديدند در آن نوشته من از صداى بلبل بى زارم اما چه كنم ناگزير بودم بيت ها در وصف اين صداى زق زق ناخوش بسرايم، برايم دلنشين، صداى كلاغ است با آن تنوع بم. ديگر آن كه گلستان سعدى پر از بدآموزى است و معيار ادب نيست اما تا زنده بودم جرات نكردم اينها بازگويم و آخر اين كه بهشت زير پاى مادران نيست. چون پدر بيچاره ام رنج بسيار برد و در جوانى دق كرد. مادرم شوهر كرد و در همه عمر به راحتى زيست. من هم پدرم درآمده است و مادر بچه ها هيچ قدر نمى داند.
شاعر آن سفارش بدان كرده بود كه بيم داشت مبادا با خواندن وصيت نامه كسى به تشييع اش رغبت نكند.
اين مثل بدان آوردم كه چون شاعر بگويم - گرچه در پسند نيفتد - كه به شهيدان قلم و زجركشيدگان اهل اطلاع رسانى مفتخر نيستم و آن قدر كه براى عباس مسعودى كه موسسه اى مانند اطلاعات را پى نهاد و غلامحسين كرباسچى كه همشهرى را ساخت و عميد نائينى كه ماهنامه هاى صنعت حمل و نقل و پيام امروز را پى گذاشت و مديريت كرد - و كمياب كسانى مانند اينها - مفتخرم براى كريم پورشيرازى و محمد مسعود احترام ندارم. افسوس مى خورم از ترور ناجوانمردانه و سبعانه ميرزاده عشقى اما وقتى به اشعار وى نگاه مى كنم كه در آن هيچ كس از هجو و بدگويى اش در امان نيست، با آن همه تشوق «حمام خون» و «جشن اعدام» به عذاب مى آيم. همچنان كه از نوشته هاى محمد مسعود و پتياره نويسى هاى كريم پورشيرازى. باورم اين نيست كه روزنامه هاى قرن بيستم و مرد امروز و شورش نمونه هاى خوب روزنامه نويسى هستند. چنان كه باور ندارم هر كه افزوده گشت مال و زرش، يا خودش دزد بوده يا پدرش. دلم مى خواهد از آن شهيد بزرگوار قلم - ميرزا جهانگيرخان صوراسرافيل - بپرسم چرا در جامعه اى كه نود و هشت درصد مردمش هنوز سواد نداشتند و بايد با آغاز روزنامه نگارى چراغى در براى راهشان روشن مى شد، تا تازه آزادى را بشناسند، ام خاقان مادر محمدعلى شاه و دختر افسرده خاطر اميركبير را فاحشه خواند. از محمد مسعود بپرسم كدام معيار از روزنامه نگارى اجازه داد كه تمام صفحه اول روزنامه را به ترغيب مردم به ترور نخست وزيرى مانند احمد قوام اختصاص دهد، با گراوور كردن چك بانكى حق العمل عامل ترور. از كريم پورشيرازى دلم مى خواهد سئوال كنم فلان شاهدخت بيست و چند ساله را به كدام دعوى آزادى خواهى _ در ميانه مبارزه مردم ايران با قدرت بزرگ زمانه و نهضت ملى كردن نفت - با غيرقابل نقل ترين كلمات بدكاره خواندن شرط پاسدارى آزادى است. دوبيتى «آب كرج» كه تا سال ها در محلات بدنام به رنگ و ترانه خوانده مى شد به كدام معيار آزادى، در مطبوعه اى اذن انتشار داشت. وقتى آن رديف شهداى نازنين قلم در برابرم چشمم ظاهر مى شوند در تصورم مى آيد كه در كشورى مانند كلمبيا و بوليوى يا ديگر جوامع آمريكاى لاتين و يا در سيسيل اوايل قرن بيستم زندگى مى كنم كه سلاطين موادمخدر و مافيا و ششلول بندان اجير با ترور قضات و روزنامه نگاران جواب كنجكاوى آنان را مكافات مى دهند. در حالى كه تاريخ اين سرزمين كه چنين نيست. ايران به يك نشانه سرزمينى است كه هشتاد سال پيش، به دنبال جنبشى بزرگ كه با يك فاصله چهارساله - استبداد صغير محمدعلى شاهى - به بار نشست، به مشروطه با دموكراسى پارلمانى دست يافت. چنين دستاوردى با چنان هزينه ناچيزى در همه جهان نادر است. پانزده سال بعد از استبداد مطلق ناصرالدين شاهى كه شكل قدرت و حكومت در آن هيچ تفاوتى در عرض هزار سال نكرده بود، آن دموكراسى كه بعد از فتح تهران و فرار محمدعلى شاه به سفارت روس حاصل آمد نه كه در تاريخ ايران تكرار نشد بلكه هنوز در خاورميانه رخ نداده و تا سى سال بعدش در بسيارى از كشورهاى اروپايى هم به دست نيامده بود. خب اگر دردمان آزادى است كه هست، چرا از خود نپرسيم كه از چه رو تاب نياورديم آن آزادى را كه هم انتخابات آزاد آورد، هم مطبوعات آزاد. چرا رقابت هاى سياسى اش به ترور آغشته شد. چرا در آن پانزده سال كه چنان آزادى برقرار بود هيچ گلى به سر خود نزديم. نه دانشگاهى ساخته شد، نه راهى و نه امنيتى. تا باز يكى ديگر چون ناصرالدين شاه رسيد. هم مجلس را طويله كرد _ به قول خودش _ هم روزنامه ها را مداح كرد تا دانشگاه و راه آهن بسازد و كارخانه برپا دارد.در ساختن فيلم مستند، ابتدايى ترين و هم اثرگذارترين كارها همان است كه آقاى مسعود ده نمكى هم در فيلم فقر و فحشا به كار گرفته است. مونتاژ نردبانى يا پارالل. نشان دادن تكه اى از فقر سياه به دنبالش نمايى از كاخ ها و خيابان هاى بالاى شهر. باز تكه اى از فقر و فحشاى سياه و نمايى از ساختمانى بلند. با متنى در هجو تبعيض. تاريخ واقعى ايران به مونتاژ نردبانى فيلمفارسى وار مى ماند چرا. از اين به دان. و روزنامه هاى ما در هر دو وضعيت حسرت سراى آن چيزى كه نبود. زمانى آزادى و زمانى امنيت و اگر اين تاريخ امروز بدان جا رسيده است كه كشورى نيستيم عقب افتاده و قحطى زده و مانند بخش هاى مركزى آفريقا، از هنر همان دولتمردان است كه از آنها بد مى گوييم. از مقاومت و پايدارى مردان صنعت و بخش خصوصى ايران است كه با همه بدها كه با بخت خود مى كنيم اين همه كارخانه برپاست، ساختمان ها بلند است. كارخانه هايى داريم كه عمرشان به نود مى رسد _ مانند كبريت سازى هاى تبريز كه عمرشان از صد هم گذشته. به باورم در اين سرزمين كه ما در آنيم و به بى عملى و نابسامانى و قدرشناسى كه داريم عجب دارد اگر دكمه را فشار مى دهى برق روشن مى شود و شيرآب را كه باز مى كنى هنوز آبى خوردنى از آن بيرون مى زند. اصلاً استقلال و همين كه كمابيش در درون دل گربه اى زندگى مى كنيم كه قرن نوزدهم هم پدرانمان در همين محروسه مى زيستند، اگر سه امپراتورى همسايه مان پريشان شده اند و ما مانده ايم با گربه اى كه سرش در بحر خزر است و دمش در خليج فارس و درياى عمان، مديون آن هزارانيم كه به همت دولت هاى كم تحمل و حكومت هاى بى آينده نگرى روزنامه اى ندارند تا بخوانند و در همين ها كه هست نقش سازندگان نه به اندازه خراب كنندگان و شهيدان است. تازه چند سالى است كه داريم به قدرشناسى از سازندگان مى پردازيم. بارها از خود پرسيدم چرا اولين نشريه اى در تاريخ ما كه وقتى تعطيل شد هزار نفرى به در دفترش آمدند به پايدارى و همدردى «جامعه» بود. در جايى ثبت نيست كه مردم براى تعطيل هيچ يك از اين دو هزار و هشتصد نشريه اى كه در طول هشتاد سال در ايران پديد آمدند و تعطيل شدند، فغان كرده باشند _ شايد باختر امروز دكتر فاطمى و در سال هاى اخير پيام امروز و آدينه را هم بتوان استثنا كرد. مگر اينها چراغداران اين جامعه نبوده اند. آيا جامعه را غم چراغداران نبود يا نسل هاى گذشته اين حرفه نقش چراغدارى را به درستى ايفا نكردند و اين بارى بود كه ماند براى همين جنبش اصلاحات كه بعضى ختمش را برگزار كرده اند و حلوايش را شادمانه پخته اند.اگر كار روزنامه نگاران چراغدارى و انداختن نورى است به تاريك جاهاى جامعه، كه هست، اول به گمانم نورى بايد كه جلو پاى ما را روشن كند. ناگزيريم از پذيرش اين واقعيت تلخ كه روزنامه نگارى ايران در همان تنفس هاى تاريخى كه مجال يافت آن نقش را كه بايد بر سرنوشت اين مرز و بوم نزد. همين اندازه كه در همين دوران پردردسر اصلاحات زده شد. هنگام ساخته شدن همين ميزان ساخته ها كه داريم روزنامه نگارى ايران كجا بوده است. هفتاد و چند ميليونيم، جامعه اى جوان و در عطش دانستن، چگونه است كه هنوز مى تواند بى آزادى بيان و بى مطبوعه مستقل و آزاد روزگار بگذراند. چطور است كه هنوز جاى خالى روزنامه نگارى مستقل چنان پيدا نيست كه نبودشان جامعه را از كار روزانه بازدارد. شانزده روز تعطيل نوروزى را چگونه جامعه بى ما سر مى كند. لابد جايى از كار لنگى دارد. پاسخش يك كلمه نيست. به باورم دليلش هم در همان يكى كه همه در آستين داريم نيست. كمى طولانى تر و پيچيده تر مى نمايد داستان پراشك ما.ورنه اين غمنامه اى كه با ياد آن «شمع مرده» ميرزا جهانگيرخان ابتدا مى شود، همچنان مى تواند اشك برانگيزد و مظلوميت تاريخى اهل قلم را نشانه زند. اما چه كنم كه من صداى بلبل را خوش ندارم. اما صداى نسل جوان روزنامه نگارى ايران را خوش دارم كه سبقه اى نداشت، در دل جنبش اصلاحات متولد شد و چنان كرد كه به ساليان ديگر به هرگونه كه تاريخ اين دوران را بنويسند بى شرحى از احوال روزنامه ها و روزنامه نگارانش نمى توانند نوشت و چنان كرد كه فرهيختگان، فن سالاران و سازندگان اين روزگار، در صفحات روزنامه ها نمايان شدند و درد دل گفتند. به همين نشانه ها مى توانم گفت باش تا صبح دولت اين نسل بدمد.

Monday, May 08, 2006

برای چه ( For What )

برای چه جهان مایل نبوده که ما در قدرت او شریک باشیم .
اگر ما بخواهیم با فکر کوچک و ناقص خود به این سوال پاسخ دهیم میگوئیم برای انکه افریدگار نمیخواست که ما رقیب و همکار او باشیم.
ولی اصولا برای چه ما را افرید که بعد مجبور شود ما را از شرکت در توانائی خویش محروم نماید .
مگر نمیتوانست که از افرینش ما خودداری کند و مگر نمیتوانست که اصلا ما را نیافریند که ما با این سوالات زحمت او نشویم ( ولی ما چقدر خودخواه هستیم که فکر کنیم باعث تصدیع و زحمت او بشویم )
من میگویمکه تمام این سوالات ناشی از طرز ساختمان مغز ماست و اگر اعصاب مغز ما تغییر کند انوقت ممکن است کاملا قبول کنیم که ما جزء هستی میباشیم بدون اینکه کوچکترین شرکتی در قدرت او داشته باشیم .
با اذعان به این حقیقت مغز و عقل و فهم ما ناقص و معیوب است که چنین سوالاتی به ذهن ما میرسد نمیتوان انکار کرد که این جهان یا هستی یا هر چه که اسمش را میگذارید ما را مظلوم افرید .

بلاخره هیچ متفکری نمیتواند منکر شود که هستی و جهان هر چه باشد و برای هر منظوری که ما را افریده باشد، ما رار مظلوم و بدبخت بوجود اورده است.
ایا این بدبختی نیست که مغز و عقل ما را طوری بوجود اوردند که ناقص و معیوب باشد و نتواند به اسرار دنیا پی ببربد ؟

اگر به او شیرینی داده ایم در عوض به ما بوسه خواهد داد و اگر به او حنظل داده ایم روی خودش را ترش کرده و به ما مشت خواهد زد .
ما چون در این زندگی همواره با دوستی و دشمنی و مجازات سروکار داشته ایم و خیال میکنیم که خداوند هم ادم کوچک و محدودی مثل ماست که در دنیا هیچ کاری ندارد جز اینکه حساب دوستی و دشمنی رفقاء ما را نگهدارد ، همان طوری که ما در زندگی شب و روز حساب دوستی و دشمنی رفقاء و اشنایان را نگاه میداریم .
بیائید ... اکنون که فکر ما ناقص و محدود است و نمیتوانیم به عظمت و قدرت و اراده و تمایل خداوند پی ببریم اقلا ذات خداوند را مثل خودمان کوچک و محدود نکنیم .
اقلا انقدر فهم و شعور داشته باشیم ، که بدانیم خداوند بقال سر گذر نیست که با سنگ و ترازو و دوستی و دشمنی سر و کار داشته باشد !


نویسنده : موریس مترلینگ
ترجمه : ذبیح الله منصوری

Thursday, May 04, 2006

کمونیزم ( communism )

در یک جامعه که افراد ان مرکب از فرشتگان باشند مرام کمونیزم سبب خواهد شد که زندگی ان جامعه مبدل به بهشت شود .
و در یک جامعه که افراد ان را انسان تشکیل میدهد مرام کمونیزم سبب خواهد گردید که زندگی انها مبدل به جهنم گردد و هیچ قدرت و قوت و انتظام و دیسیپلین نمیتواند از بروز این جهنم جلوگیری کند .

زیرا لازمه کمونیزم در یک جامعه انسانی این است که حرص و بخل و حسد و خشم و شهوت از بین برود و تا وقتی این صفات در نوع بشر باقی است ، با هیچ وسیله ای جزء مذهب و تعالیم اخلاقی نمیتوان افراد یک جامعه را با یکدیگر مساوی نمود .

موریانه و مورچه برای برقراری کمونیزم حتی عشق و شهوت را از بین بردند ، با این وصف وقتی ما امروز بزندگی انها نظر می اندازیم میبینیم که زندگی در جهنم نیز این چنین دشوار نمیباشد .

نویسنده : موریس مترلینگ
ترجمه : ذبیح الله منصوری