Loading...

Thursday, March 30, 2006

در WC

تو دستشویی در حال مسواک زدن بودم . اینه ی روبه روم رو نگاه کردم از درز در چشمم به ساعت روی دیوار افتاد ساعت 10 دقیقه به 11 بود ؛ نگاهم را از روی اینه برداشتم و نظرم به سوی به صورت خودم جلب شد ، چشم تو چشم خودم بودم .
به یادم امد که یه دفعه یکی بهم گفته بود اگه بتونی به عمق نگاه طرف نفوذ کنی میتوانی به عمق وجودش دست پیدا کنی . چشم تو چشم خودم دوختم . سعی کردم به عمق نگاه خودم نفوذ کنم . سعی کردم ... اما از روی چشم جلو تر نتونستم برم .خودم هم نتونستم به عمق وجودم نفوذ کنم !

دوباره به ساعت نگاه کردم ساعت '11:10 بود . لباسم را کندم ، وارد تخت شدم .ساعتم را روشن کردم و اهنگ کریسمس Crazy Frog رو پیدا کردم و شروع به گوش دادنش کردم ( ساعتم قابلیت پخش اهنگ را دارد ) .
کم کم فکرم از اهنگ به خودم متمرکز شد . از نمای بالا خودم رو که روی تخت افتادم تصور کردم . خودم رو دیدم که هماهنگ با موسیقی سرم رو پایین و بالا میبردم . در همان نما خود را به مانند اسکلتی فرض کردم ، لبخند ملیحانه ای داشت . داشتم اسکلت خودم را نگاه میکردم که جمجمه اش را همراه با اهنگ تکان میداد . ناگهان برگشت و با دو حفره ای که قبلا جای چشمانم بود به من خیره شد .( و همچنان با ان لبخند ملیح به من خیره ماند )
با همان خیال به خواب رفتم .

در خواب دیدم که :
از خواب بلند شدم . شب کریسمس بود . همه دور دریاچه ای جمع شده بودند و همه با هم اهنگ کریسمس را یک صدا میخوانند . من هم به انها ملحق شدم و شروع به خواندن کردم ، عمه ، شوهر عمه و پسر عمه هایم را دیدم که به این گروه ملحق شدند و شروع به خواندن اواز هنگام با دیگران کردند . پس از مدتی بابا و مامانم هم به گروه ما ملحق شدند ! و البته هیچ کدام متوجه حضور من نشدند . پس از مدتی افراد پراکنده شدند و من نیز همینطور .در راه بودم ( در راه کجا را نمیدانم ! ) با دختری اشنا شدم ( چه جوری اش را نمیدانم ! ) به خانه اش دعوتم کرد ( چرایش را نمیدانم ! )

به خانه اش رسیدیم و شب را در انجا ماندم . حال خوبی نداشتم هوای انجا خفه بود ، گویی که در مردابی سعی در نفس کشیدن داشته باشی ، هوا از مجرا پایین نمیرفت باید هوا را قورت میدادم ! ... . صبح شد بلند شدم ( البته هنوز در خواب به سر میبرم ) با پدر دختر اشنا شدم . گمان کردم که قبلا او را میشناختم . بله ! یادم امد که او پدر دوستم قدیمیم بود . از دوستم پرسیدم چیزی یادش نمی امد ! البومی به من نشان داد البومی خالی که در تمام صفحاتش فقط 3 عکس بود . سرم را پایین انداختم تا عکس ها را ببینم از 3 عکس از 2 عکس را شناختم . یکی عکس همین دختر بود که باهاش به اینجا امده بودم و دیگری عکس دوست قدیمی ام بود. با انگشت اشاره ، به او اشاره کردم و سرم را بلندم کردم . هنگام سر بلند کردن متوجه شیئی در دهان پیرمرد شدم ، ان را در اوردم ، چیزی فنر مانند بود . چشمان پیرمرد به رنگ خون دارمد و رو به من کرد !!؟

تلفن زنگ زد ! الو ؟ منم بلند شو باید بری مدرسه ساعت 6:45 است . پاشو دیگه تنبلی بسه . ( این دفعه دیگه واقعا از خواب بلند شده ام ) .

در مدرسه ؛ زنگ سوم ؛ ساعت 12:20 ؛ سر امتحان ادبیات :
کسی با کفش به پاچه ی شلوارم میزد ، متوجه شدم نفر پشتیم این کار رو میکنه ، سرم را 20 درجه به طرفش برگداندم .
- سوال 3 . 5 . 14 ؟؟؟
دقیقا سوالاتی بودند که یک پاراگراف 5-6 خطی داشتند .
نگاهی به معلم انداختم ، متوجه شدم که دارد زیر چشمی به من نگاه میکند ! ترجیح دادم کاری نکنم !!! اما این را نیز میدانستم که بعد از امتحان همه با من پدر کشتگی پیدا میکنند و تنها خدا میتواند به دادم برسد ! اما هر چه بود بهتر از افتادن به دست معلم پرورشی و به خصوص ناظم و مدیر بود !
در زنگ تفریح همه سلامم را با مشت و لگد و فحش جواب میداند .

به خانه برگشتم ، کامپیوتر را روشن کردم تا OFF هایم را چک کنم . لینکی برایم اف کذاشته بودند بدون اینکه بنویسد ان لینک چیست ؟! اما از پسوندش معلوم بود که یک عکس است . لینک را کلیک کردم عکس نمنایان شد . عکس بچه ای بودکه در زمان قحطی در سودان در فاصله 1 کیلومتری اردوگاه غذایی سازمان ملل جان به جان افرین تسلیم کرده بود و در کنارش نیز لاشخوری در انتظار ! در زیر عکس نوشته بود که عکاس ان پس از مدتی بعد از گرفتن این عکس ، خودکشی کرده بود .

شب شد و سینما و ماوراء امروز فیلم «حلقه» ( نه ارباب حلقه ها ) را داشت و من هم شروع به دیدن فیلم کردم . ماجرای یک حلقه فیلمی بود که هر کس ان را میدید کشته میشد ( فیلم جزء گروه بندی Horror Films قرار داشت و دیدن ان برای 18سال به پایین مجاز نبود ! ) . فیلم طوری بود که با اعصاب و روانت بازی میکرد . بلاخره بعد از 2 ساعت افیلم به اتمام رسید . به خود زحمت گوش دادن تفسیر این را ندادم .

به دست شویی رفتم تا مسواک بزنم ناگهان چشم در چشم خودم افتادم این دفعه توانستم به عمق وجود خودم نفوذ کنم . در چشمانم بیابانی سرد ، تاریک و ترسناکی را مشاهده کردم . ترجیح دادم که چشمانم را ببندم .